سرگیجه
سرگیجه
داستان

 

هر روز اول صبح زنگ می زد نادر، بعد نوبت فهمیه بود با شنیدن صدای پسر و دختر دوقلوش که

حالا نیم قرن از تولدشون گذشته بود،آروم می شد ،ژاکت قهوه ای اش رو می پوشید،روسری

گلدارش رو سر می کرد و از خونه می اومد بیرون ،قدم هاش رو شمرده بود از در خونه می

بایست صد و بیست و نه قدم دور بشه به سمت چپ بره تا برسه به ایستگاه اتوبوس شلوغی 

که هر ساعت و دقیقه ی روز  مشتری های خاص خودشو داشت. مشتری هایی که اغلب 

شون دیدن پیرزن رو دوست داشتند و بین خودشون براش جا باز می کردند.همیشه کسی 

پیدا می شد که دنبال حرف پیرزن رو بگیره و تنهاییشو پُر کنه،فقط بعضی وقت ها که حرف 

شون به بهترین جاهاش می رسید،اتوبوس از راه می رسید و حرف نیمه کاره رها می شد.این

جور وقت ها پیرزن خودش سروته حرف رو با امتداد تصویر هم صحبتش هم می آورد.نزدیک ها

ی ظهر در حالیکه دیگه آرواره اش درد می کرد، یاد شکمش می افتاد از روی صندلی ایستگاه 

بلند می شد کمرش رو بزحمت راست می کرد ،عصاش رو میزون می کرد و پنجاه و سه قدم 

به سمت راست ،عکس مسیر صبجگاهی اش می رفت. حمدالله نانوای محل یه نون  واسش

کنار می گذاشت،یه تافتون دو رو خشخاشی ویژه که بعد از چاق سلامتی با حمدالله و شاگر

داش ،پولشو می داد و می پیچید لای دستمال یزدی اش و سی و سه قدم دیگه می رفت تا 

سوپر دریانی ،از وقتی حاج احمد مرده بود و دامادش سوپر رو به تنهایی می چرخوند ،پیرزن 

با اکراه وارد سوپر می شد بسکه احسان بد اخلاق بود.یه ظرف کوچک ماست با دو تا تخم مر

غ خریدش یود. دوست داشت سریع از سوپر بیرون بیاد ،چهل و سه قدم دیگه بشماره و کلید 

رو توی قفل بچرخونه تا بعد با خیال راحت از اینکه یه روز دیگه هم گذشت، به شمارش روزها

ی باقی مونده ی زندگی اش مشغول بشه...زندگی پیرزن این طور می گذشت...  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی